سالروز
- ۹۳/۱۲/۲۸
اگر چه به عاملین ومسببان فاجعه خونین 28اسفند خلعت فراوان دادند ونعمت ارزان بخشیدندواز آن سو بی گناهان را دهانها بستند ودلها خستند،دیری نخواهد پاییدخواهیم دید که الحق راست گفته بودند:
آه دل مظلوم به سوهان ماند
گــرخود نبُرد برنـده را تیز کند
مگر اینکه این جماعت دردستگاه خداوندی نیز رخنه کرده ومسیر احکام واوامر وقطعیاتش را به بیراهه کشانند.
28اسفند یاد آورتلخترین خاطراتی است که زاییده نادیده انگاشتن حقوق مردمی بود که اطفاء نایره خشم واعتراضشان جز به نیل به آرمان دیرین ممکن نبود.اماافسوس دمندگان درآتش جانسوزملت،شعله ها به خرمن هستی ایشان درانداختند وتماشاکنان ونیشخند زنان خاکستر سیه روزی وعقب ماندگی درایام نوروز،هدیه عید کهن آوردند.نه تنها در راه جلب رضای مردم ازجای نجنبیدندوسری تکان ندادند،بل چشم بینا برحقایق روشن بستندوهنگامه روزمنکرآفتاب حقیقت گشتند.دراندرون خودایمان به بطلان داوری وحکم وگفتارخود درحق مردم بی دفاع داشتندولی درعیان به حکم مصلحت دورازعقل،خونهای ریخته محترم درحریم خدا را به آب گل آلودشستندودهانهای معترض را ممهوربه مهرزور وجبرکردند.اما غافل ازاینکه تاکی.
سعدی خوش فرموده:
ایام بقا چوباد صحرا بگذشت
نیکی وبدی وزشت وزیبا بگذشت
پنداشت ستمکارستم برما کرد
برگردن اوبماند وبرما بگذشت
من خود ازناظرین رشادت و شاهدین شهادت مرحوم مهدی قدرتی روز28اسفند بودم.این چند بیت را که به همین مناسبت نوشته بودم با باز نشری از ورای دل دوستداران دلسوخته که نامش جاویدان منقوش درسرای قلبشان است هدیه می فرستم به روح بلندش که بی گمان درجایگاهی بالاو تکیه گاهی والا ست.
تازه جوانـــی به هـــزار آرزو
گشت چوباسنگ دلان روبه رو
سینـه سپــر کــرد به پیـکان او
گرچه که می رفت زکف جان او
دید اجـل را و دراین کــارزار
رفـت درآن معـــرکه با اختیار
مــرد بود آنکـه ز دیدار مرگ
دســت درانداخته افسار مرگ
هست براومرگ چو شیرین بیان
کز قِبَــل مــرگ شود جاودان
هرچه به دل داشت درانداخته
سینه و ســر را سپــری سـاخته
فــارغ از اندیشـــه تیـــر ستـم
شعله کشید آتش دل دم به دم
آتـش شــوق آتـش دیدار یار
آتـش بربستـن رخــت از دیار
بود بس آشفتـه و بس بی قرار
دلــزده،بیــزار از این روزگـار
تلخ نمـوده است جهان کام او
جـای دگــر هســت دلارام او
تیردرانداخت چو آن خیره سر
دید پدر معــرکه نعــش پــسر
دید کـه او خون شده پیراهنش
سر چو نهاده است پسر دامنش
خــون دل از دیـده سرازیرشد
وان دولب تشنه زخون سیر شد
دیدم ودیدم که سرش خون چکان
پیـش پدر رفـت سوی آسمان
دیدم ودیدم کهچه مستانه رفت
ازصدف خاکچودردانه رفت
جان چو به مردانگی اش شد فدا
رفـت به پابوس رســول خــدا
تا بوَد این سیـر فلــک بر مـدار
زنده بــود خاطـــر آن نامــدار
مــا و شکـــایت به بر مصــطفا
گــوکــه ببارد همـــه تیــر بلا